خاطرات آقای کم حرف



یک لحظه دنیا روی سرم  خراب شد. همه به او نگاه میکردند. خودش هم نمیدانست چرا این دکمه را فشار داده است. مهندس کارخانه و استاد رنگشان عین گچ شده بود. من دست به سینه و به دیوار تکیه داده بودم. بدترین کلید ممکن را زده بود، کلید emergency ! مهندس این طرف و آن طرف میپرید و اضطراب عجیبی داشت. گفته میشد این خط 12 سال بدون توقف کار میکرده است. همه به ما دو نفر زل زده بودند و زیر لب می گفتند این دو مخابراتی این جا چکار دارند، اصلا همه چیز تقصیر اینهاست و کلی دری وری دیگر.

دیشب به من گفت فردا بازدید از کارخانه ای در نزدیکی دانشگاه است. استاد رشته کنترل قرار بود دانشجو هایش را ببرد برای بازدید. صبح قرار بود به یکی از بچه ها آردوینو یاد بدهم. یک ساعتی با وی تمرین کردیم. بعد هم جمع جا ماندیم و اسنپ گرفتیم و به کارخانه رفتیم. همان صبح هم شر دور سر ما میگشت. اسنپ هم غیر عادی رانندگی میکرد. با سلام و صلوات رسیدیم کارخانه. بعضی بچه ها ما را میشناختند و برخی هم نه. استاد هم نه. آنهایی که ما را میشناختند گرم گرفتند دم محبت شان هم گرم! بقیه اما کمی ما را عجیب نگاه میکردند. استاد چیزی نگفت؛ کلا انسان خوب و موجه ای است.

بازدید را شروع کردیم و همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه دوستم کلید را زد و کل خط خوابید! نمیدانیم چرا اما میگوید فکر کردم اگر این کلید را بزنم پنجره باز شده و هوا کمی عوض میشود. اشتباه اشتباه اشتباه. مهندس میگفت شب سفارش داریم. 6 ساعت هم طول میکشد تا خط راه بیفتد. خلاصه فکر کنم عقب افتادند و ضرر قابل ملاحظه ای هم متحمل شدند.

سر به هواست. کاری نمیشد کرد. دانشجو های 95 هم بد نگاه میکردند. گویی منتظر بودند ما را در تباهی ببینند. خیلی دلشان میخواست ما را مسخره کنند. مدام هم به مخابرات متلک میگفتند و به خودشان میبالیدند که کنترل هستند و احساس عاقبت به خیری عجیبی داشتند. بعضی هایشان هم هوچی گری میکردند و میخواستند در تمام دانشگاه خبر را پخش کنند. تنگ نظری عجیبی داشتند. استاد اما لبخند میزد و به دوستم دلگرمی میداد. بعد هم برگشتیم دانشگاه و به سمت سلف رفتیم.

من سه ماه در نیروگاه کارورز بودم و با وجود آنکه ترم 2 بودم حتی داخل ژنراتور هم رفتم و از نزدیک جاروبک ها و اتصالات آن را دیدم و عکس گرفتم. هیچ مشکلی هم ایجاد نشد. کل رله ها و تجهیزات حفاظتی را از بر شده بودم. تمام سوراخ سنبه های آن را زیر و رو کرده بودم. دلم میخواست به آن چند نفر دانشجوی بی معنی بگویم آخه پشمک اون موقع که تو داشتی دین و زندگی و عربی میخوندی واسه کنکورت، من نیروگاه یاد میگرفتم. چون مهندس قبلا شاگرد بابام بود خیلی خوب بهم یاد میداد و واقعا وقت میگذاشت؛ دم او هم گرم که واقعا ته مرام و معرفت بود.

نمیدانم چرا اما هر  وقت یادم می افتد آنقدر میخندم تا دل درد بگیرم!


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پرسش مهر 20 قلب شکسته فضای اجتماعی shahkardental personalhygiene شهرناز شاد وب مشاوره حرف آخر ادوارد 051 نمونه سوالات جامع آزمون های راهنمایان تور گردشگری | Toor Ban